تنها مرگ است كه دروغ نمي‌گويد

علي اخگر

تنها مرگ است كه دروغ نمي‌گويد (*)


علی اخگر

با همه ي فروتني به جناب حضرت صادق هدايت تقديم مي‌شود. و اگر نيست:
به پيشگاه همه‌ي شخصيت‌هاي همه‌ي داستان‌هاي‌اش!

... كار پنجره‌ها كه يك سره شد. گرمي‌ی سيگار دست‌ام را سوزاند. نگاه كردم كه من چه قدر دور از خودم شده بودم و داشتم توي حواس خودم پرت مي‌شدم به دورها، به آن دورها، و همه چيز داشت. همه چيز دارد مثل فيلم‌هاي توي سينما از جلو چشم‌هام رژه مي‌روند. چشم چشم مي‌كنم كه توي اتاق، سوراخ سنبه‌ي ديگري نمانده باشد. اين همه سال و ساختن اين رويا!؟
دست و دل‌ام مي‌لرزد. چيزي شبيه دل هره دارد چنگ مي‌اندازد روي دست و دل‌ام. از جنس آن دل هره‌ها كه آن سال‌ها. سالهاي خيلي دور، بيست و سه چهار سال پيش وقتي با «ترز» قرار مي‌گذاشتم و مي‌رفتم سر وقت‌اش. سر وقت‌ام آمده. مي‌رفتيم با هم قدم بزنيم. خيره مي‌شد به من و هميشه ترجيح مي‌داد با مادرش يك جوري كنار بيايم و من هيچ وقت توي كت‌ام نمي‌رفت. دست خودم نبود. حالا كه خوب فكرش را مي‌كنم مي بينم دست خودم نبوده لابد. دو سال آزگار و آخرش هم آن جور افتضاح بازي. زندگي توي هم چو خانواده يي و آن همه سال سر کردن با تنهايي ها لابد به او حق مي‌داده آن طورها كه من حوصله‌اش را نداشتم ملاحظه‌ي بعضي چيزها را بكند. آن وقت ها مثلن جوان بودم. فكرهاي مسخره‌يي توي سرم بود و پاك انگار زده بود به سرم. اما حالا، درست همين حالا. براي اين كار وقت مناسبي ست. خسته شده‌ام ديگر. مي‌شود البته لفت‌اش داد. معقول، ساعت را پرت كرد توي خيابان و بي‌خيال نشست و تا نخ آخر پشت كله‌ي هم سيگار «پال مال» دود كرد و مثل يك سگ ولگرد، بوهاي آشناي قديمي را نشست و يكي از نو مرور كرد. يك چيزي انگار توي وجودم شكسته. انگار يه چيزي از من كم شده. يك عمر، تنها، ميان اين همه شلوغي سر كردن كه مثلن چه؟ با آن گه موروثي بازي كردن؟...
گاس هم براي خيلي‌هاشان دل‌ام سوخته كه حالا قيافه‌هاشان، چيزي مات و محو از قيافه‌هاشان جلوي چشم‌ام مي‌آيد و به چشم‌هام خيره مي‌شود. اين اتاق، شبيه به هيچ اتاق ديگري نيست. چه قدر گشتم تا مثلن يك اتاق با آشپزخانه گير بياوردم كه گاز داشته باشد و هيچ چيز ديگر نداشته باشد. كه چه بشود؟
چند روز هم خودم براي خودم آشپزي كنم. تصور اين كه حالا و بعد اين همه سال پيش‌بند ببندم و مثل دخترهاي پيش خدمت غذا درست كنم مضحك است. فقط بهانه‌ي خوبي ست كه كمتر پاپي‌ام بشوند. بيست و سه سال پيش بود. يا نه، بيست و چهار سال پيش ... بله! اين يكي بهتر است. بيست و چهار سال. اگر از اين هم دستك و دنبك تازه درست نكنند. آن هم درست توي هم چو روزهايي. اين همه سال خوب دوام آورده. خيلي چيزها از ذهن‌ام پاك شده ولي اين يكي نه ... اه .... ول‌اش! اين همه سال و ساختن اين رويا!؟
يك جورهايي حس مي‌كنم كه انگار قرار شده بروم به ديدن يك دوست. يكي كه دوست‌اش دارم. احمق‌ها فكر نمي‌كنند كه من كسي را دوست داشته‌ام. فكر نمي‌كنند که من هم يك آدمي بوده‌ام مثل خيلي از خودشان. اين همه وقت هر كه رسيد هر چه خواست بارم كرد. تازه صد رحمت به احمق‌ها و رجاله‌ها. آنهاي ديگر كه به قول خودشان روشن فكرند، بدتر... مرده شور همه‌شان را ببرد. با آن قيافه‌هاي بز مرگ شده گردن كج مي‌كنند كه كتاب بده، كتاب بده، كتاب هم كه به‌اشان مي‌دهي و دل‌ات را خوش مي‌كني كه بر مي‌گردانند و بعد مي‌نشينند با توي احمق چند كلمه اختلاط مي‌كنند. بدتر با چشم‌هاي اجق وجق مي‌آيند مي‌نشينند و زل مي‌زنند توي چشم‌هات. تا خودت برداري. براي‌شان توضيح بدهي كه چي به چي‌ست. جان به جان شان بكني، هزار سال هست. نه چيزي ديده‌اند. نه جايي رفته‌اند. نه كاري كرده‌اند. دست بالاي اش را كه بگيري دلشان خوش است به چهار تكه سنگ و چهار بيت خزعبلات ياردان قلي خاني! همه‌اش وصف لب و لوچه و گل و گيس و كله پاچه! آن هم با چه سوز و بريزي و چه اشك و آه و ناله‌يي ...! مي‌لرزد؟ نه، دست من اصلن لرزشي ندارد. فكر مي‌كردم خواهد لرزيد. به اين لحظات كه مي‌رسم خواهد لرزيد. اما ديگر حالا نه، حالا ديگر حس مي‌كنم راحت‌ام. آن يكي دو بار كه حماقت كردم شايد مي‌لرزيد اما حالا هيچ لرزشي توي دست‌هاي من نيست. هيچ فكر نمي‌كردم اين طور راحت باشم. هي! هي! هي! مي‌توانم بلند شوم پنجره‌ها را باز كنم. هواي تازه‌ي بهاري را با همه‌ي وجود بكشم تو. مي‌توانم بخوابم و فردا بلند شوم بروم بيرون. بروم موزه يا سري به كتاب خانه بزنم. براي كتاب‌هاي تازه. يا يك احمقي را گير بياورم كه باهاش ... آخ!
اين تيغ لعنتي انگار كند بوده. گاس هم عيب از چشم‌هاست كه خوب نمي‌بينند. اين همه لج بازي براي چه؟
اما خب. حالا ديگر چيز زيادي براي حس كردن هم ندارم خسته شده‌ام. ديگر از همه چيز خسته شده‌ام. يك عمر ناليدم و همه شنيدند. وقت‌اش است بروم از شر نق زدن‌هايم خلاص شوند. از فردا هر كسي مي‌رود پي كارش. پي همان كاري كه هميشه مي‌رفته لابد. از فردا ... فردا، فردا انگار نه انگار اتفاقي افتاده. يعني حالا من براي اين‌ها آنقدر مهم هستم؟ كه چه؟ ديگر حوصله‌ي هيچ كدامشان را ندارم ... معلوم نيست چه جور جانورهايي خودشان را به اين پرده ماليده‌اند كه اين همه پرلك و پيس شده. اه ، مرده شور! ... حالا شد يك تاريك خانه‌ي درست و حسابي. بعدها مي‌گويند خودش به سرنوشت شخصيت‌هاي قصه‌هايش دچار شد لابد، يا چه مي‌دانم يك چيز مزخرفي شبيه به اين. حيف كه من نيستم تا به ريش كوسه‌ي همه‌شان بخندم. يك مشت پرمدعاي پرچانه ... اه ، سيگار لعنتي! چه وقت تمام شدن بود؟ نكند تمام شده باشند. يعني به اين زودي؟ نه، انگار چهار بسته‌ي ديگر مانده. حتماً مي‌توانم با خودم ببرم آن دنيا. هوم! چه فكر مضحكي! از دار دنيا همين دل خوشي مانده. فقط. مثل بچه‌يي شده‌ام كه مادرش همه چيز را از جلو دست‌اش بر مي‌دارد. به اين بهانه كه كاري دست خودش مي‌دهد. ... اين سوراخ انگار اين جا نبود!؟ اصلن معلوم هست اين جاي اين ديوار سوراخ دارد يا نه؟ يك باره همه جا تار شد انگار! عينك‌ام كجا افتاده؟ ول‌اش ! آن هم كه دسته ندارد. همين طوري خوب است. انگار مثلن پول نداشته باشم يا اين قدر به فنسي افتاده باشم كه نتوانم بدهم دسته‌ي عينك‌ام را برايم درست كنند. بله، همين طوري خوب است. بعضي چيزها حس و حال عجيبي مي‌خواهند براي اين كه براي‌شان اهميت قايل شوي. حالا اين حرف ها چه فايده؟ مثل يك بچه ذوق اين كار افتاده توي جان ام. چه قدر خوب است آدم يك تصميم بگيرد و درست هم بگيرد و بعد سعي كند آن را عملي كند. يعني وقتي كه خوب همه چيز جور شده بايد كار را يك سره كرد. گور باباي زنده‌گي. من كه تا به حال شعار نمي‌دادم. هر چه باشد من زندگي‌ام را كرده‌ام. زنده‌گي؟ هوم! چه بي‌معني! آن هم پنجاه سال آزگار. چيزي هم نبوده كه حسرت‌اش به دل‌ام مانده باشد. براي مام ميهن هم به هيچ وجه دل‌ ام تنگ نمي‌شود. به تر كه خودم را توي دامنش‌اش سگ كش نمي‌كنم. مي‌شدم لكه‌ي نجسي كه پاك شدني نبود. مگر دست از سر نعش‌ام بر‌مي‌داشتند. بي‌شعورها تا هزار انگ تازه به‌ام نمي‌چسباندند دست بردار نبودند ... كاش اين يكي بيش‌تر طول بكشد. نفهميدم اين همه سال چرا سيگار كشيده‌ام ولي حالا خيلي آرام ام مي‌كند. دارم دوباره دست و پاي‌ام را گم مي‌كنم. شده‌ام عين وقتي كه رفته بودم هند. باز آن وقت‌ها دست كم دل و دماغي داشتم. مي‌شد كارهايي كرد. چيزهايي نوشت. حتماً مي‌شد ساعت‌ها نشست و با آن ماشين تحرير اسقاطي، تق و تق. معلومات آن چناني چاپاند و به اين جماعت فضلا و ادبا حقنه كرد. چيزي كه نداشت، اين كيف را داشت كه حس كنم دارم يك جوري حال آقايان را مي‌گيرم. عشق مي‌كردم كه دارم يك جوري حالا هر جوري كه شده دق دل‌ام را سرشان خالي مي‌كنم. خب، گيرم هيچ كس پيدا نشد درست بنشيند بخواند. مرده شورش را ببرند. اين فكرها به چه درد مي‌خورند ... سيگار! سيگار! كجا گم و گور شدند؟ انگار بهانه ي ديگري نيست. چه قدر گفتم توي آن مملكت زنده‌ي آدم به درد نمي‌خورد. هر كه مي‌خواهد آدمي بشود براي خودش يا آدم به حساب‌اش بياورند بايد بميرد. بايد برود يك گوشه خودش را سگ كش كند ... فقط خودم مي‌بينم توي چه گه و كثافتي دارم دست و پا مي‌زنم ... اين لباس‌ها بالاخره به يك درد مي‌خورد. اين چمدان لكنته هم بماند اين زير. عجب زندگاني ي مختصري! نفهميدم خوب زنده‌ام يا نه. انگار بدك نيست. تازه تا نكير و منكر بيايند سر وقت‌ام دوباره درآمده. هر چه هست خوب است. حوصله ندارم بروم عينك‌ام را بردارم. گيرم عينك‌ام را هم برداشتم. روي دماغِ محترم ما ديگر اين عينك حوصله نمي‌كند حتا يك دقيقه درست بايستد.
خب، هوله؟ هوله! گذاشتم‌اش همين جا. فردا اين بدبخت مادر مرده مي‌آيد بالاي سرم. عر و تيز راه مي‌اندازد. كاش مي‌شد وقتي از بالا براي‌اش شيشكي در مي‌كنم ببيند. بچه‌هاي اين دوره زيادي لوس و سرتق بار آمده‌اند. بايد يك كم ادب بشوند. بله. اين جوري خيلي به تر است. ديگر چه كم دارم؟ آهان. كيف! اموال منقول اين جانب مرحوم! انگار توي دست‌ام بود. كجا گذاشتم‌اش؟ آهان! اين جاست. فردا نبرند. توي هر چه گدا گشنه‌ي عرب، عجم بدبخت بچپانند. دست كم خودمان. خودمان را كفن كنيم. اين هم شايد آخرين تفريح ما در اين دنيایِ دون. يادگاري بماند. براي بعدها كه دور هم نشستند و نظريه صادر فرمودند كه يعني حالا مثلن حيف! نيست تا يك كمي به ريش كوسه‌اش بخنديم. اين بار نوبت من است كه بخندم. خب البته دست بالاي‌اش چندان توفير نمي‌كند. حالا هر كجا كه مي‌خواهد باشد. نمي‌دانم چيزي از اين پنبه‌ها مانده يا نه؟ مهم نيست. اين بار ديگر ردخور ندارد. عالي شد! فقط احساس مي‌كنم انگار، دارم يك جورهايي دوباره خودم را زنده به گور مي‌كنم. ترس از اين كه اين بار هم به شكست بخورد حال‌ام را حسابي گه مرغي مي‌كند. جدا از اين‌ها، مي‌ترسم صورت‌ام برگردد يا دهن‌ام كج و كوله شود يا چشم‌هام وق زده به نظر برسند. خيال نكنند چيزي بوده كه ترسيده‌ام يا از زور پليس خودم را ... ول‌اش! همه چيز كه آماده است. اين هم از آخرين سيگار. نمي‌دانم مي رسم تمام‌اش كنم يا نه ... يك چرخ ديگر بزنيم اشتباه نشده باشد. وقت هست. اين از هوله. اين از در. این از لوله‌ي گاز ... بايد اين دسته را چرخاند. بدون سرپوش و ... عجب بويي!
چاره‌يي نيست. بايد تحمل كرد. اين شد يك حركت درست و حسابي! حيف كه خيلي زود مي‌پيچد توي ساختمان و اين زَنَك خبردار مي‌شود، كه البته تا آن وقت، اين جانب مرحوم، جناب‌مان را تشريف برده‌ايم و ديگر ملالي هم نيست جز دوري از يك مشت بدبخت، بي‌چاره ... گاس هم ناراحت بشوند. خب بشوند. من كه نباشم ديگر فرق نمي‌كند. اوضاع همين طور باشد كه تا به حال بوده يا اين كه تغيير كند. اصلن دنيا بشود بهشت. عنبر سرشت و ما حسرت‌اش را بخوريم! معقول براي خودمان داريم مي‌رويم آن دنيا سير و سياحتي بكنيم ... اين خيلي خوب است كه خيال‌ام اين قدر راحت است. هيچ هم مهم نيست كسي اين را بداند يا نه. بي‌خود اين همه سال لفت‌اش دادم. همان وقت ها كه مجبور شده بودم برگردم يا در واقع محترمانه داشتند دك مان مي‌كردند و هيچ كس دور و برم نبود مي‌بايست كار را يك سره كنم. همان وقت ها كه رفته بودم «ترز» را بياورم پيش خودم و هر چه فكر کردم ديدم نمي‌شود و الكي خر شدم ... چه قدر وقت دارم؟ حالا بايد به هيچ چيز فكر نكنم. تا خوب توي تن‌ام بنشيند و احساس كيف به‌ام دست بدهد. از آن همه كار، انگار اين يكي هيجان بيشتري دارد. نه، نه! انگار به آن بدي ها هم كه مي‌گفتند. نيست. فقط بدي‌اش اين است كه دارم همه چيز را مي‌بينم و حس مي‌كنم. چه قدر طول مي‌كشد؟ اميدوارم هيچ احمقي پيدا نشود كه هوس كند اين چيزها را بنويسيد. اين دنيا كه راحت‌ام نگذاشتند، آن دنيا را بگذارند راحت و پاكيزه تا ابد الاباد بخوابم. خيلي ... خوب ... شده ... بايد بخوابم. بايد آرام بخوابم. همه چيز دارد از جلو چشمهام رژه مي‌رود. يك چيزي دارد روي سينه‌ام سنگيني مي‌كند. هاه! ... خيلي - خوب - ... نه! انگار اين صداي يك گربه است!؟ هان؟ زكي! اين ديگر از كجا پيداي‌اش شد؟ يعني روزنه يي، چيزي بازمانده؟ عجب! حيوان بي‌چاره! نكند از جايي، بويي، چيزي بخورد بهش! نه، انگار! صداي‌اش از دور مي آيد. از خيلي دور. بايد مال خانه‌ي هم سايه باشد. گاس هم گوش‌هاي من ديگر نمي‌شنوند. ول كن نيست! كاش اين گربه دست كم اين جا بود. مثل نازي! بعد كه مي‌آمدند سر وقت‌ام، گربه هم كنارم باشد. لابد ما را با هم مي‌گذاشتند داخل يك قبر ... هه! چه فكر جالبي! كلي سوژه مي‌شد براي خنده. آره، سورپريز! اي - كاش – گربه... حالا ... خواب ... هي ... هيـ ... هيـ ... هيچ چيـ ... .
* (بوف كور)


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30245< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي